خیلی دلش می خواست انگشتر زیبایی به دستش باشد . بارها با گل

 بابونه ،همان انگشتر خیالی را روی دستش ساخته بود و از زیبایی آن

 احساس خوشی به او دست داده بود . عزمش را جزم کرد که این بار از پدر

 تقاضای انگشتری نماید . هنگام ظهر که پدر به خانه آمد از او پذیرایی کرد و

 پدر با دیدن چهره ی دخترش احساس شادمانی کرد . دنبال فرصتی می

 گشت تا تقاضایش را مطرح کند . کمی دیگر صبر کرد وقتی پدر خستگی از

 بدنش بیرون رفت و شروع به نوازش موهای دخترش نمود من من کنان

 گفت  :

پدر عزیزم  می خواستم چیزی بگویم . 


رسول خدا صل الله علیه و آله تبسمی کرد و فرمود :


تقاضایت چیست ؟ بهتر از جانم ؟


من ، من ، انگشتری  می خواستم 

او بعد از این خواسته سرش را به زیر انداخت . پیامبر صل الله علیه و آله با

 دست صورت زهرا را بالا آورد و برای اینکه شرمی که در چهره دخترش
 
هویدا شده بود کم رنگ گردد موهایش را بوسید و گفت :

دختر عزیزم آیا می خواهی انگشترت را از خداوند هدیه بگیری ؟

زهرا (س) کمی احساس راحتی کرد و گفت : 

آری پدر 

رسول الله صل الله علیه و آله فرمود : 

فاطمه عزیزم امشب که نماز شبت را خواندی خواسته ات را از خداوند

 درخواست کن او بخشنده ترین بخشنده گان است .

فاطمه سلام الله علیها تا شب و هنگام خواندن نماز شب لحظه شماری 

کرد . انگار زمان متوقف شده بود و برای او به سختی سپری می شد . چادر

 نماز زیبایش را برای خواندن نماز شب به سر کرد . قامت بست و پس از 

خواندن نماز تقاضایش را با خدایش مطرح کرد در همان حال پلکهایش

 سنگین شد و انگار بخواب رفت . هاتفی در گوشش ندا داد که خواسته ات 

زیر سجاده ی نماز است آن را بردار .

زهرا سلام الله علیها وقتی ندا را شنید به خود آمد سجاده را کنار زد و

 چشمش به انگشتر زیبایی یاقوت نشان افتاد که تقاضای او را کرده بود . او

 انگشتر را با خوشحالی در سجاده اش گذاشت و به رختخواب رفت تا فردا 

آن را به پدرش نشان دهد . 

حضرت وقتی خوابش برد در خواب دید که وارد بهشت شده است و سه  

قصر زیبا، را در جلوی چشمان خود دید. او از کسی که به نگهبانی قصرها

مشغول بود  ، سؤ ال نمود که این قصرها از آن  کیست ؟
پاسخ شنید: براى فاطمه ، دختر محمّد صل الله  علیه و آله است ، حضرت 

داخل یکی از آن قصرها  که بسیار مجلل و زیبا بود، گردید. در این بین 

چشمش به تختی افتاد که سه پایه داشت ، سؤ ال نمود: چرا این تخت سه پایه دارد؟!
گفته شد: چون صاحبش از خداوند انگشترى خواست ؛ پس با یکی از پایه 

هاى این تخت براى او انگشترى ساخته شد.
[تصویر: castle3.jpg]

هنگام سپیده دم  شدو گاه  نماز از خواب برخواست  ، جریان انگشتری و 

خوابش را با  پدرش رسول خدا  بیان نمود، حضرت رسول صلّ اللّه علیه و 

آله فرمود: فاطمه جان ! دنیا براى شما و پیروان شما آفریده نشده است ؛

بلکه آخرت براى شماها خواهد بود و بهشت وعده گاه ما و شما می باشد.
و سپس افزود: این دنیا ارزشی ندارد، بی وفا و از بین رفتنی است و

غرورآور و فریبنده خواهد بود.
هنگامی که حضرت زهراء سلام اللّه علیها برای نماز سجاده را باز کرد  آن 

انگشتر را زیر جانمازش گذاشت  و از به دست  کردن  انگشتری منصرف

گردید.
و چون شب فرا رسید خوابید، در خواب دید که وارد بهشت شده است و 

همین که عبورش در آن قصر به همان تخت افتاد، دید که بر چهار پایه استوار

گشته است ، وقتی علّت را جویا شد.
گفتند: صاحبش انگشتر را برگردانید و تخت به همان حالت اوّلیّه خود چهار 

پایه بازگشت .